۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

سپهبد نادر جهانبانی (2)

یادبود افسر وطن پرست: نادر جهانبانی


آنقدر رشید و خوب چهره بود که بی‏اختیار در برابرش زبان به تحسین می‏گشودی که وطن تو چنین افسری بلندبالا دارد. اگرچه خیلی به ایرانی‏ها شبیه نبود، ولی نشان تاج و ستاره‏ای که روی شانه داشت و به خصوص مهربانی خاصی که در چشمانش بود، خاطرهء مردان شمال آذربایجان و کوهستانهای خراسان را برایت تداعی می‏کرد.

بریدهء روزنامه کیهان اینترنشنال 25 مارس 1978 برابر 5 فروردین 1357
مراسم دیدار شاه فقید به همراه تیمسار جهانبانی از افسران ارشد نیروی دریایی
در قسمت سمت چپ تصویر، نیمرخ چهره افسر دلاور نیروی دریایی، زنده نام شهریار شفیق (فاتح جزایر سه‏گانه) به چشم می‏خورد

نخستین بار که ژنرال را در بند دیدم؛ با همهء آثار خستگی که بر چهره داشت و با وجود صورت نتراشیده و چشمهای سرخ از بی‏خوابی، باز هم سر و گردنی از همه بلندتر بود. بیش از این بسیار بار او را با کوبال و یراق نظامی و گاه در لباس کار آمریکایی، در جعبهء تماشا دیده بودیم و تصویرش را نظیر بقیه ژنرال‏های شاه در روزنامه‏ها نگاه کرده بودیم. او برای ما بیشتر به عنوان یک ورزشکار آشنا بود تا یک خلبان حرفه‏ای. حرفهای او را پیرامون افزایش قدرت تن و توسعه تریبت بدن بیش از گفته‏های او درباره تعالی روح در گیر و دار پرواز جسم بر آسمانها شنیده بودی و آنچه از او در خاطر داشتیم دستی بود که توپ بسکتبال را در حلقه ورزشگاه تازه‏ای می‏انداخت و یا نگاه مشتاقی بود که به شناگران جوان برنامه ورزش از نگاه 2 خیره مانده بود.

یکشنبه وقتی اینانلو و ادیب زاده در برنامه‏شان تیمسار را دعوت کردند. خیلی ساده آمد و نشست و به حرفهای بچه‏های جنوب شهر که از تربیت بدنی تو و زمین می‏خواستند گوش داد و به آنها تعهد سپرد که دو سه ماهه همهء نیازهای آنان را برآورده کند. بعدها شنیدیم که به قولش وفا کرده بود. ولی حالا در بامداد سه‏شنبه ننگین 14 بهمن 1357 همان بچه‏های جنوب شهر و دوستانشان تیمسار را چشم بسته و دست در زنجیر به کمیته استقبال از خمینی آورده بودند. بالاخانه مدرسه رفاه. در اتاقی که همه روی زمین رها شده بودند، تیمسار هم به دیوار تکیه داده بود و روبه‏رو را نگاه می‏کرد. با خیلی از آنها که در بند بودند آشنا بودم و به محض دیدنشان سلام و سختی بود از من که نمی‏توانستم در برابر بازی روزگار شگفت زده نباشم. و از آنها که بعضی مثل شیران در بند بودند و جمعی خود را باخته و وحشت‏زده با صدای قدم‏های هر رهگذر از جا می‏پریدند که مبادا این جرس، زنگ «ملک الموت» باشد!

تیمسار از همه خونسردتر بین سپهبد برنجیان و امیرافشار نشسته بود. بالاتر از او سپهبد رحیمی، ناجی و ربیعی به دیوار تکیه داده بودند و در وسط اتاق همه آن سروران و سرداران به همراه دولتمردان عصر رستاخیز، با ناباوری به سرنوشت می‏اندیشیدند. شاه فقید رفته بود و حکومت ملی ایران فروشکسته بود و آنها می‏دانستند که فریاد «خون» همه‏جا را گرفته است و جنونی که ملاها در کوره‏اش دمیده‏اند آنچنان شعله‏ور است که خشک و تر را می‏سوزاند، پس کسی در صدد نجات سر خود نبود که از همان پنجره کوچک اتاق می‏شد تصویر فردا و فرداها را دید و سرهای بریده‏ای که بی‏جرم و جنایت بالای نیزه و دار است.

جلویش نشستم، با هر کدام کلمه‏ای گفته بودم، با این همه بی‏آنکه به دنبال نقش او در اندیشه خود بگردم در مقابل او به سبب سکوت و خونسردیش کمی دستپاچه شدم، شاید فکر کرده بودم خونسردی بیش از حد او به دلی این است که خارجی است، کارمند مستشاری و لابد همین حالاست که یزدی یا قطب زاده بیایند و او را به سولیوان تحویل دهند. سید احمد (خمینی) همراهم بود و درگیر توهم مشابه سوال کرد: «شما خارجی؟!» جهانبانی با پوزخندی پاسخ داد: من تا آنجا که می‏دانم یعنی تا دیروز نادر جهانبانی افسر خلبان نیروی هوایی و سرپرست تربیت بدنی بوده‏ام. من خیلی خجالت کشیدم. با اینهمه دو سه دقیقه تلاش کردم به جهانبانی اطمینان بدهم که هرچه را عنوان کند خواهم نوشت. آن روز همهء تلاش ما این بود که ارتش و فرماندهان آن به نحوی حفظ شوند و این کار به جز از راه نوشتن و بی‏اثر نمودن اتهاماتی که چپ‏های کمونیست، مجاهدین ضدخلق و فدائیان شوروی به ارتشی‏ها می‏زدند میسر شود.

با آنکه همهء سخنانی گفته بودند، ژنرال نادر جهانبانی که لباس کار آمریکایی خیلی به او می‏برازید با آرامش گفت: اگر برای مردم چیزی نوشتید احساس خودتان را بنویسید ولی اگر قرار است نوشته‏های شما را آخوندها ببینند بنویسید، نادر جهانبانی همه آنچه را که تاکنون انجام داده باعث افتخار خود می‏داند. این گفته به اغلب افسرانی که آنجا بودند قوت قلب داد و همه به نحوی با گفتن تیمسار درست می‏گویند و با تکان دادن سر حرفهای او را تصدیق کردند.

بیرون آمدم توی کوچه مستجاب و در میان مردمی که عرق‏ریزان هرکدام با تفنگی در دست خود را «چه‏گوارایی» وطنی تصور می‏کردند! یکی از ورزشکاران مشهور سرزمینمان را دیدم، خیلی آشفته بود اون نیز تفنگی در دست داشت و مثل بقیه بود، تا مرا دید به طرفم آمد و در گوشم گفت: تیمسار هم اینجا بود؟ گفتم: کدام تیمسار؟ اینجا خیلی از تیمسارها را آورده اند.گفت: شازده را می‏گویم. تازه فهمیدم منظورش جهانبانی است. گفتم: بله و خیلی هم آرام و خونسرد دیدمش، مثل سنگ نه بهتر بگویم مثل عقاب در لحظه‏ای که دعوت زاغ را برای حیات جاودانه رد کرده است. حرفهایم را نفهمید و گفت: آمده‏ام اینجا اگر بشود یک طوری با چند تن از بچه‏های شهباز، تیمسار را فرار بدهیم. گفتم امکان ندارد او حاضر به فرار شود. باید او را ببینی تا حرفم را باور کنی! او رفت تا وسیله فرار را فراهم سازد و من از مردم گریختم تا در خلوتی مشاهداتم را بنویسم.

تیمسار نادر جهانبانی، پایگاه هوایی دزفول، 1348 (نفر وسط)

چه می‏توانستم در باره نادرمیرزا بنویسم؟ نواده شاهزاده ملک آراء ، شاهزاده‏ای که شاعران در محضرش از او ادب و شعر می‏آموختند و رزم‏آوران در ستیزه با او جوجه‏های نیم‏روزه بودند. صاحب کتاب «بدیع النواب» درباره‏اش نوشته بود: «وقتی دست به شمشیر می‏برد با آن ملامت روسی و با آن عیون مردانه و قامت سروآسا، دشمنان را به تزلزل می‏کشاند و دوستان را به تملق وامی‏داشت. بحث آدابش را قاضی شاگرد بود و کلام فصحش در متون قدیمیه را یحیی خان صادق حضور طلبه، مقدمات ندیده. در میان پسران خاقان مغفور نواب ملک‏آرا ، اعظم از منظر بود و اعلم از فضل. اجود نواب بود و اصغر آنان در مقابل ضعفا وفقرا. در سفر به مازندران بقعه نور. خاتم یاقوت خود را به گدایی بخشید که او را قرانی مطالبه کرده بود. نادر میرزا تنها تفاوتی که با جدش داشت؛ چشمهای آبیش بود که این را از مادر به ارث برده بود. مادری که از آنسوی ارس دل به عشق شاهزاده جهانبانی داده بود. در واقع نادرمیرزا آمیزه‏ای بود از روس‏های سفید و سلحشوران ایران زمین.

اینها را روی کاغذ نوشتم و فردا وقتی بار دیگر در مدرسه رفاه دوست ورزشکارم را دیدم که تفنگ در دست در مقابل اتاق زندانیان رژه می‏رود. با شتاب سراغش رفتیم که رفیق چه کردی؟ خیلی سوگوار و پراندوه نگاهم کرد و گفت: همه چیز را به خوبی فراهم کردم کار تمام بود، از راه دستشویی می‏خواستم تیمسار را با لباس آخوندی بیرون ببرم به خصوص که ریشش هم در آمده، ولی هرچه کردیم و هر چه التماسش کردیم حاضر نشد. گفتم: من که به تو گفته بودم، تیمسار حاضر به فرار نمی‏شود. دوست ورزشکارم با این همه هنوز قانع نشده بود. پیش خود فکر کردم که آیا جهانبانی می‏خواست ادای سقراط را درآورد که شب مرگ با آنکه شاگردانش وسیله فرار او را فراهم کردند حاضر به گریختن نشد، چون می‏گفت من باید بمیرم تا حقیقت زنده بماند. ولی تیمسار که فیلسوف نبود او یک نظامی ورزشکار و خلبانی شجاع و میهن پرست بود که فکر نمی‏کنم هیچوقت حتا یک کتاب فلسفه خوانده بود.

وضع او شبیه به «عقاب» خانلری بود در شعر«عقاب» که مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک می‏دید نزد زاغی می‏رفت که ای زاغ راز طول عمر تو چیست؟ و زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود می‏برد و می‏گفت اگر تو نیز از غذایی که من می‏خورم، بخوری عمر طولانی خواهی داشت. عقاب که عمر در اوج فلک برده به سر و حیوان را همه فرمانبر خویش دیده نگاهی به زاغ می‏کرد که ای بیچاره «گند و مردار ترا ارزانی» که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و در ملتفای نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب، یک روز بیشتر زندگی کنم. آنگاه عقاب پر می‏کشد «سوی بالا می‏شود و بالاتر می‏رفت» تا «راست با چرخ فلک همسر می‏شود» یک لحظه اندیشیدم، بی‏گمان حتی برای چند ساعت لباس سرشار از تعفن و گندآلود یک ملا را بر تن کردن به نادر جهانبانی که در پشت فانتوم (اف-4) و تایگر (اف-5) می‏نشست و مثل عقاب دل به آسمان می‏سپرد. همان حالی را می‏داد که عقاب با شنیدن سخنان زاغ دچارش گشته و با این تصویرها بود که روزهای سخت گذشت.


اولین گروه افسران را در شب خونین ژنرالها گلوله باران کردند. آنگاه دادگاه‏ها بود و الله ای که در دهان خلخالی«قاصم و جباره» می‏شد و رنگ بخشش و طعم عفو را نمی‏دانست و زندگی را در قصاص خلاصه کرده بود. هر لحظه می‏شنیدیم از زبان برادران و خواهران مجاهد و فدائی که «العطش» ما خون می‏خوهیم و بگذارید این ژنرالها را گردن بزنیم. عجیب بود در آن روزها گویی ستاد جنبش مجاهدین و دفتر رفقای فدائی فقط کارشان اعلامیه بیرون دادن علیه ارتش و فرماندهان در بند ارتش بود. آیا دانسته یا ندانسته حضرات آلت نقشه اصلی مسلط کردن خمینی بر ایران یعنی اضمحلال و نابودی ارتش سلحشور ایران نبود؟!

نوبت که به او رسید تنها به دادگاه آمد. بر خلاف گروه امیرافشار، برنجیان و همدانیان که باهم حاضر شدند ولی بعد در سه اتاق مدرسه، جداگانه در جلسه خصوصی به سوالها پاسخ می‏دادند، نادر جهانبانی را تنها آوردند. هنوز بلند بالا و آرام، فقط ریشش بلندتر شده بود. ابوالفضل حکیمی، زواره‏ای، فاضل و طهماسبی اعضای دادگاه بودند، خلخالی در آمد و رفت بود و در جلسه دوم ربانی املشی و محمدی گیلانی نیز حاضر بودند. ادعا نامه‏ای که علیه او تنظیم شده بود آنقدر پوچ و مسخره بود که حتا خود اعضای دادگاه نیز بر بی‏اساسی آن اذعان داشتند. یادم هست که زواره‏ای در پایان جلسه اول به پاسخ این سوال که تیمسار جهانبانی که مدتهاست در تربیت بوده و در کارها و اعمال فرمانداری نظامی شرکت نداشته پس چرا در ادعانامه او را مسئول خونریزی‏ها و کشتارهای اخیر دانسته‏اید گفت: شما چه کار به ادعانامه دارید. ممکن است او در ماه‏های اخیر در جنایات رژیم دست نداشته باشد ولی به ستاره‏ها و تاج روی نشانش نگاه کنید، اگر جنایتکار نبود که سپهبد نمی‏شد!! و این منطق قاضیان اسلام بود که می‏خواستند عدالت اسلامی را با محاکمه سران رژیم سابق به نمایش بگذارند.

در ادعانامه علیه او آمده بود که وی با خدمت در نیروی هوایی شاه، مستقیمن در خدمت آمریکای جهانخوار بوده، به همین دلیل سالها در این کشور به سر می‏برد. پدر او عامل روس و خودش عامل سیا و صهیونیسم است!! او در طول ماههای انقلاب، فرماندهی عملیات علیه مبارزان مسلمان و خواهان جمهوری اسلامی را برعهده داشته است. تیمسار بی‏آنکه سخنی بگوید همه حرفها را می‏شنوید و بر خلاف خیلی دیگر از ژنرالها عصبی نمی‏شد و از جایش نمی‏پرید. در بازجویی‏ها نیز می‏گفتند همینطور خونسرد بوده و و اغلب زواره‏ای و حکیمی را که از او بازجویی می‏کردند به مسخره می‏گرفته است. پس از سه جلسه وقتی که خلخالی از او خواست که از خود دفاع کند. از جایش برخواست و خیلی شمرده گفت:

«آنچه را که شما مطرح کردید آنقدر مسخره و احمقانه است که من لزومی به پاسخ گفتن به آن نمی‏بینم؛ اما چند دروغ بزرگ گفتید که همراه با اتهام‏زدنهای شما نشان می‏دهد که حکم شما علیه من مثلن صادر شده و همچنین حکایتگر این حقیقت است که شما نه تنها مسلمان نیستید بلکه مشتی بی‏وطن، بی‏دین و مزدور هستید که به دستور اربابانتان فقط و فقط قصد ویرانی کشور من و ارتش سرزمین مرا دارید. پدر من جاسوس روسها نبود، بلکه افسری ایرانی بود که در روسیه درس خوانده، من هم هرگز عامل کشوری نبودام بلکه بلکه در سالهایی که شما برای لقمه نان مزدوری، سر حسین را از این منبر به آن منبر می‏کشاندید. در آمریکا به عنوان بهترین و با استعدادترین خلبان ایرانی، بر اوج ابرها پرواز می‏کردم. حال شما چگونه به خود اجازه می‏دهید به من تهمت خیانت بزنید. شما از خود خجالت نمی‏کشید شما از مردم شرم نمی‏کنید؟ شما از هزاران جوان ایرانی که من با همه تلاش در راه فراهم کردن وسایل ورزشی و ایجاد امکانات جهت تربیت روح و جسم آنها، در ماههای گذشته کوشیده‏ام، ازرم نمی‏کنید؟ شما که هستید آیا به جز جمعی غارتگر و خونخوار و بری از هر نوع صفت انسانی کسانی را می‏شناسید که چون شما بر هر آنچه ملی و ایرانی است تیغ بکشند؟ آقایان من پنجاه یک سال به خوبی و نیکی زندگی کرده‏ام و قرارگاهم آسمانها بود. پاسخی به یاوه‏گویی‏های شما ندارم. به دستوری که اربابانتان داده‏اند عمل کنید، ولی مطمئن باشید که مردم ایران خیلی زود از خواب فعلی بیدار می‏شوند و این تب که با دروغ و تزویر شما به آن در جان و روح آنها رخنه کرده، بسیار سریعتر از آنچه فکر کنید فرو خواهد نشست. آنگاه شما هستید و خشم ملتی که به تار و پود شما آتش می‏کشد.»

جهانبانی همه این حرفها را با همان خونسردی گفت که در روز 24 بهمن با من حرف زده بود، همین خونسردی باعث شد که تمام اعضای دادگاه از جمله خلخالی در جایشان میخکوب شوند و زبانشان بند بیاید. لحظاتی بعد ژنرال را بردند، نگاهی به حاضران کردند. با سر خداحافظی تلخی با من و نویسنده‏ای فرانسوی که از «لیبراسیون» آمده بود. آن شب ژنرال را همراه یاران و دوستانی دیگر؛ خلخالی و غفاری در پای دیوار مرگ به گلوله بسته بودند. خلخالی خودش هدف گرفته بود که حرفهای ژنرال او را کلافه کرده بود. کمالی یکی از تفنگ‏چی‏های خلخالی که بعدها به مبارزان پیوست، بعدها برایمان گفت: تیمسار جهانبانی اجازه نداده بود چشمش را ببندند؛ که می‏خواست شاهد پرواز گلوله باشد. کمالی با زبانی ساده و لهجه مشهدیش همان حرفی را می زد که «خانلری» در قطعه عقاب سروده بود. ژنرال «لحظه‏ای چند بر این لوح کبود نقطه‏ای بود و سپس هیچ نبود»


وقتی سپهبد جهانبانی را برای محاکمه آوردند، کاغذی بر گردنش انداختن تا جرمش را بنویسند، اما او جرمی نداشت، و کسی نیز نبود که شهادت دهد او جرمی انجام داده پس جلادان که نتوانسته بودند به وی جرمی نسبت دهند بر روی کاغذ سفید نوشتند: سپهبد نادر جهانبانی عامل فساد !؟ این نوشته بدان جهت بر روی آن کاغذ سفید نقش بست که روح آزاده سپهید را در هم بشکنند اما روح جهانبانی همانند عقابی در آسمان به ملکوت پیوست.

خداحافظ ای عقاب دلیری که حتا دشمنانت نیز به مرگ تو رشک بردند

منبع این نوشتار برای من نامشخص است. از همین جا از نویسندهء محترم، کمال سپاسگزاری را دارم.

۲ نظر:

مریم گفت...

آرش عزیز و گرامی ضمن درود فراوان
نخست جا دارد شادباش صمیمانه یی از بابت بازگشایی وبلاگ وزین شما عرض نمایم. در طی این مدت جای شما در دنیای مجازی به شدت خالی بوده و کمبود حضور قدرتمند شما به واقع حس می شد.
امیدوارم اکنون در سلامت کامل باشید و روز به روز توانمندتر از روز پیش بنویسید.
سپهبد نادر جهانبانی جزو برجسته ترین افتخارات ارتش جاوید شاهنشاهی ایران است. شجاعت دلیری و میهن پرستی ایشان سرمشقی هماره برای یکایک کسانی است که جان برکفانه در سنگر آزادی ایران تلاش می کنند.
آن الله قاسم و جبار و جلاد که هیچ ارتباطی با یگانه ایزد بی همتا نداشته و ندارد ننگ بزرگی برای ما ملت ایران به شمار می رود و امید داریم روزی بتوانیم ایران را از لوث وجود الله و الله پرستان تیره دل پاک کنیم تا آفتاب حقیقت جمال بی مثالش را به ما نشان بدهد.
به زودی تارنگارم را به آدرس جدیدی انتقال خواهم داد تا بهتر بتوانم در خدمت دوستان نازنینم در داخل ایران باشم.
پاینده و مانا باشید.
به روح پرفتوح سپهبد شهید نادر جهانبانی درود می فرستم.
شادزی برقرار باشید.

ناشناس گفت...

آقای رضا پهلوی کاش پدرشما نیز یکصدم شجاعت شهید سپهبد نادر جهانبانی را داشت و به وقت نیاز کشور را ترک نمیکرد و مملکت را دست ملاهای جانی وعقب افتاده نمی داد ولی متاسفانه پدر شما سلطان زمان راحتی و خوشی بود و نه مرد زمان سختی و مشکلات.